نوشته هایی غروبانه
راهی در پیش رویم گذاشته اند کمی بلند است شب دراز است گرگ زوزه می کشد و من ناگریز پا در این راه بلند خواهم گذاشت من قدم خواهم زد در این راه و دیگر نیم نگاهیم به پشت سرم نخواهم انداخت..... باور اینکه دنیا بی انگیزه می شود در نبود تو سخت نیست فقط چشمانت را ببند و تصور کن دنیایت لامپ امیدت در ان سوخته چه وهم انگیز است ان دم... روبه ابی روبه خورشید روبه خوشبختی خطر کن قصد دریا قصد با رود همسفر قصد سفر کن اگه باشی کنار من با تو میاد بهار من اگه باشی غم ندارم بی تو من همدم ندارم تو همونی که پا به پات هر چی غمه جا می ذارم دستانم به سمت بالا دراز شده است چشمانم تنهادرگاه ندیده ات را می نگرد و قلبم بی صبرانه می تپد زیر لب زمزمه یا رب یاربم روان می شود با صورتی غرقه در اشک ، شرمزده درخواستی دارم یارب به فریادم برس..... خسته شده اند ... انگشتان پایم را می گویم از بس که راه امده اند و به هیچ هم نرسیده اند کفش هایم را همین جا از پایم در می اورم از دوباره دیدن تو ناامید شده ام....... در ان دم که برای پیوند دادن دو قلب باید اماده می بودیم من اماده بودم دستانمان بهم پیوند خورد اما نگاه تو به کدام سمت روانه بود؟؟ +این نوشته ها در شرایط من نیستند .. من قوه بالایی توی تصور دارم و دوست دارم در جای دیگران باشم و به جای اون ها با نوشتن حالاتشونو به نوشته بکشم ... پس خواهش مندم در مورد خود شخص شخیص بنده تصور این چنینی نداشته باشید.... یک کتاب گوشه ای افتاده از اتاق دخترک خوابیده و چشم دوخته به سقف لیوان کمی ان دورتر زیر لب زمزمه دارد باور کن واسه تو که بی تابم من باور کن واسه چشماته بی خوابم من پشت شیشه انتظار در دنیای دیوانگان تنها دخترکی چشم به دنیای عاقلان دوخته است ... باران یم بارد و او در این مه گرفته شیشه ارام می نویسد و ها می کند: من عاقلم تنها مرضم نبود تو بود.... زانوانم را در بغلم جمع می کنم .... در گوشه ای از اتاقم کمدی ست که کودکی هایم در ان گریه کرده ام هنوز که هنوز هست ان کمد انجاست... نگاهی به اندام خود می اندازم وبا خود می اندیشم به سختی میتوانم خودم را در انجا جمع کنم و جا دهم ... در خود جمع می شوم جایم کمی تنگ است .. اما همین گوشه در همین چهاردیواری اشک هایم صورتم را می شویند .. کنترلی نیست چون دلم برای کمی پاکی تنگ شده است..... می خواهم بدون نشانه بگذارم و بروم ، بی صدا در سکوت مطلق دلم عجیب هوای جمله« به اندازه نیاز مرگ» را دارد.... بی صدا بروم،بی نشانه،بی ردپا به این می اندیشم تو چگونه مرا می یابی؟ تو که از من نشانی نداری؟ دلتنگم شده ای؟ روزهایت چگونه رد گذرند؟خوشحالی؟من بی نشانه می روم تا تو شادتر شوی.....
Design By : RoozGozar.com |